... ستاره های آسمان را برایت گلچین و گونه هایم را فرش راه تو می کردم.
... به همه اقیانوسها، به همه دریاها، به همه صحراها و به همه کهکشانها پلی می بستم تا اولین باغبان گلچین گل وجود تو کردم.
... به شوق دیدارت پای در راه می نهادم تا اگر شده یک لحظه چهره نورانی تو را زیارت کنم و دردهای ناگفته خود را به تو بازگو کنم.
... دل از دنیا و ظواهر زودگذرش می کندم و به سوی تو می آمدم و سختیهای راه را به جان و دل پذیرا می شدم.
... از ناکجای وجود بی مقدارم تا آستان بی کران کوی تو، در میان سیلاب اشک پلی از نیاز می زدم. پلی از انتظار، از غیبت تا ظهور.
... با شقایقها به میهمانی ات می آمدم و آنقدر بر در منزلت می کوفتم تا رخسار پر مهرت را بر من ظاهر سازی.
... تمام مسیر رسیدن به تو را با عطر گلهای صلوات و شبنمهای عشق می پوشاندم.
تکتم با دوست

... خویشتن خویش را به ردای سبز و آسمانی ات می آویختم، از دیده سرشک شادی می ریختم، الماس مهر تو را با بوسه هایم می آمیختم و به هیچ روی دامنت را از دست نمی دادم.

... با پای دل به سویت می آمدم و خاک پایت را توتیای دیدگان می کردم تا چشمهایم که سالها انتظار مقدمت را کشیده اند نور بگیرند.
... بی درنگ و عاشقانه به سویت می دویدم.
... می آمدم و کنیز درگاهت می شدم.
... برای رسیدن به سر کویت مسیر صعب العبور انتظار را با پای پیاده طی می کردم تا به کوچه های سبز وصال برسم.
... به سر تپه معراج شقایق می شتافتم و بر هر رد پایت نرگسی می کاشتم و پای هر پنجره ای شعری می خواندم که بیایی.
... باد را صدا می زدم تا بوزد و جهانیان را آگاه کند؛ برگ را ورق کرده و خبر خوش یافتنت را بر آن اعلام می کردم. به خورشید می گفتم، تا نورش را پنهان دارد که در سایه شما نور او جلوه ای ندارد.

... سپیدترین یاسها را سنگفرش قدوم مبارکت می کردم و گلگون ترین شقایقها را بر سینه سفید کاغذ به تصویر می کشیدم تا کوچه کوچه های شهر را به یمن آمدنت آذین بندم.
... آنقدر می ایستادم تا بر من بگذری و آشفتگی ام را افزون گردانی.

... سراسیمه به سویت می شتافتم اگر نمی پذیرفتی، پناهنده ات می شدم و اگر پناهم نمی دادی میهمانت، که تو کریمی و پدرانت نیز.

... اگر بر دوش باد می نشستم و گستره آسمانها را می پیمودم و ستارگان را چراغ راهم می ساختم تا بدانجا رسم که تو هستی. آن گاه سجاده را می گشودم و در آن سحرگاهی که هستی در سکوت فرو رفته تا زمزمه دعایت را بشنود همراه با فرشتگان به تو اقتدا می کردم.

.. درخششهای فجر امید را مشعل راه می کردم و به آفاق نور بار مطلع انوار خیره می شدم و عاشقانه به کویت می آمدم تا خاک راهت را توتیای چشم بیمارم کنم.

... دیگر دلیلی برای ماندن و فرصتی برای تفکر نداشتم. با کوله باری از عشق به میهمانی شب چشمانت می آمدم و زیر نور مهتاب امنیت، خستگی از تن می زدودم.